سلام دوستان
بیاین بریم ادامه مطلب براتون از سفرم به مکه میخوام بگم، گیس گلاب من تو رو خیلی دوست دارم، بیشتر به خاطر حرف تو دلم خواست بنویسم.
من هییچوقت به مکه رفتن فکر نمیکردم، یعنی یکی از آرزوهام نبود، مادرم هم همیشه میگفت حج فقط تمتع، عمره نه، سال 85 که برادرم ازدواج کرد مادرم گفت خب من دیگه الان میتونم اسمم را تمتع بنویسم، منو هم مجبور کرد که اسمم را بنویسم.
قبلا خیلی زود نوبت آدما میشد و میرفتن مکه ولی از همون سالها سهمیه حج کم شد، دلایل مختلف داشت، یک سال که یک آنفلونزای جدید اومده بود کسی را نفرستادن انگاری بره تمتع، بعدش هم برنامه توسعه مسجد الحرام پیش آمد و کلا سهمیه کم شد و این شد که تمتع مامان جان به تعویق اساسی افتاد.
من گفتم خب مامان بیا بریم عمره، اونم فقط به خاطر دل مادرم که خیلی دوست داشت بره، اسممون را دو سال قبل نوشتیم و اون موقع یادمه که تو نت سرچ کردم و نوشته بود که سهمیه ما سال 94 در میاد. ولی من نمیدونم چطوری شد که ما امسال رفتیم! خیلی از سهمیه های قدیمی و جلوتر تو نوبت بودن ولی من یک روز تو دی فهمیدم دارن ملت را میفرستن برای عمره رفتم پیگیری کردم و در کمال ناباوری تونستم جا پیدا کنم، راستش اصلا باورم نمیشد و به خاطر کار و زندگی و اداره حالش را هم نداشتم، ولی دلم میخواست مادرم به این آرزوش برسه. این بود که تند تند کارامون را کردیم و تو جلسات مربوطه شرکت کردیم و 12 بهمن ماه عازم شدیم.
از همه نوع آدم تو کاروانها بودن، خیلی پیر، با ویلچر، بچه 6 ماهه ، پیرمردی که قوز داشت ولی خیلی قبراق بود، پیرزنی که تو نگاهش پر از غم و غصه بود و دلش پیش بچه اش بود که براش مشکلی پیش آمده بود، زوجهای جوون، خانواده هایی که چند نفره بودن.مادر و دختر مثل من و مامان.
ما برای اینکه داشتیم زودتر از الویت خودمون میرفتیم مجبور بودیم هر پیشنهادی برای نوع سفر بهمون میکنن قبول کنیم، این بود که پرواز ما به جده بود، جاتون خالی 3 ساعت تا جده طول کشید تا رسیدیم، بعدش از آقایون تست چشم گرفتن که 4 ساعت طول کشید، یادم نمیره آقایون که از اون بخش میومدن بیرون خونشون خونشون را میخورد خیلیییییییییی خسته شده بودن و متاسفانه اذیت شده بودن.
بعد بارهامون را تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم به مقصد مدینه حرکت کردیم.اونم نزدیک 5 تا 6 ساعت طول کشید.
پس شما سعی کنید پرواز مستقیم به مدینه بگیرین، البته خیلی از الویت های قدیمی پرواز مستقیم به مدینه داشتن و خسته نشده بودن.
ساعت 5 صبح رسیدیم به هتل منار المدینه که عواملش اصفهانی و بسیاااااااااااااااااااااااااار خوش برخورد بودن، الهی خدا خیرشون بده، خیلی با ما خوب برخورد کردن، این یکی از بهترین قسمت های سفر من بود که دیدم این آدمها چقده صبور و خوش برخورد هستن در مقابل این همه زوار خم به ابرو نمیوردن.
تو مدینه و مکه آشپزخونه مرکزی هست و همه هتلهای ایرانی یک مدل غذا سرو میکنند و بینشون فرقی نیست.
بعد از اینکه استراحت کوتاهی کردیم و صبحانه خوردیم به سمت مسجد النبی حرکت کردیم.
تمام هتل های ایرانی در مکه و مدینه پرچم ایران به ستونهای کنارشون نصب شده و اگه شما گم و گور شدین یکی از راههایی کمک گرفتن همین هتل ها هستند و همچنین اگه تو خیابون بودین و به ناهار و شام هتل نرسیدین میتونین برین این هتلها و با کارتی که بهتون از اول میدن و به گردنتون میندازین غذا بخورین.
خب ما رفتیم سمت مسجد النبی که تا هتل خیلی فاصله کمی داشت حدود 10 دقیقه. قبرستان بقیع هم روبروی مسجد النبی بود که البته نمیذاشتن خانمها برن و اونطور که من شنیدم اونجا را با خاک یکسان کردن. قبلا بارگاه داشتن 4 امام ما اما الان اینطور نیست.
یک چیز دیگه که من فهمیدم این بود که این شهر به این بزرگی با این همه زوار همین یک قبرستان را داره که خیلی هم بزرگ نبود، جدای قبر اون ائمه قبرستان شهر هم همین قبرستان بقیع است که هر کس دار فانی را وداع بگه چند نفر میرن اون بنده خدا را خاک میکنن و روش یک مواد خاصی میریزن که زودتر تجزیه بشه، و بزودی روی همون قبر یکی دیگه را خاک میکنن. روی قبرها نشونه نداشت، فقط شماره داشت، فکر کنم برای خانمها 2 تا سنگ میذاشتن برای مردها یک سنگ، کلا خانمهای سعودی هم اجازه نداشتن وارد قبرستان بشن و این فقط شامل حال ایرانی ها نبود.
بله داشتم میگفتم ما وارد صحن مسجد النبی شدیم. روحانی گروه ما رو یک گوشه جمع کرد و شروع کردیم به خواندن زیارتنامه، در این گیر و دار من هم با چادر چاقچور بودم ( اصلا لازم نیست اونجا چادر سرتون کنید، بیخودی من چادر برداشتم و خیلی هم اذیت شدم. با مانتو ملت تو خیابون میگشتن، حتی وارد حرم هم میشدن) یک دفه دیدم یک چیزی عین مارمولک خیلیییییییییی سبک داره رو دیوار راه میره، چند تای دیگه هم دور و برش هستن. گفتم وااااااااااااااااای اینجا مارمولکاش پر داره ، ای خداااااااا، من چه کنم؟ همسفرمون گفت نه بابا اینا ملخ هستن، دوستان چشمتون روز بد نبینه، 2 روز اول اینقده ملخ داشت اونجا که من داشتم از ترس سکته میکردم، اگر روی چادر من مینشست شک ندارم جیغ و داد میکردم اما خدا بهم رحم کرد. اوقتی تهران سرد و شد برف اومد اونجا هم سرد شد و همه ملخا مردن!
بعد که روحانی گروه توضیحات لازم را داد به سمت داخل مسجد حرکت کردیم، اینم بگم که شرطه ها کلا ایرانی ها را راحت نمیذاشتن و تا میدیدن یک عده ایرانی یک جا جمع هستن متفرقشون میکردن.
وارد مسجد شدیم و با معماری بسیار زیبایی روبرو شدم، همون اوایل مسجد نشستم و به یاد همه دوستام افتادم که گفته بودن ما رو دعا کن، برام خیلی جالب بود اصلا نمیتونستم برای خودم چیزی بخوام، فقط تشکر کردم که تونستم با مادرم به این مکان مقدس بیام و شروع کردم به نماز خوندن و دعا کردن اونم برای دوستام، هی میگفتم الهام برای خودت هم بخون، نمیتونستم، احساس میکردم اونی که بهم گفته التماس دعا حتما باید سلامش را به پیغمبر برسونم و براش اونجا نماز بخونم. کم هم نبودن این دوستان و من برای تعدادیشون نمازهای جدا خوندم و برای عده ای به نیت چند نفر، برای پدر خدا بیامرزم نماز خوندم، برای خواهرم، برادرم، و خدا را بارها شکر کردم که تونستم همراه مادرم به این مسجد بیام.
راستش من دچار اون حسی که میخواستم نشدم، دلیلش رو هم خودم میدونم و بهتون میگم که کجا با با کمال تعجب دچار احساسات شدیدی شدم که اگه خجالت نمیکشدم زار زار گریه میکردم، من آدم مذهبی نیستم اما بدون اینکه متوجه بشم و بخوام این اتفاق برام افتاد. الان دلم خیلی تنگه و فکر میکنم که به اندازه کافی از اون روزها استفاده نکردم.
ادامه دارد.......